پرده اتاقشو کنار زد . با چشماش آسمون شب رو آروم نوازش کرد . مثه همیشه ی
این چند وقت اخیر ،دنبال ستارش بین هزار تا ستاره ی دیگه گشت .قبلا همین که
پرده رو کنار می زد ستاره اش از دور بدون این که بقیه ستاره ها رو بیدارکنه ، یواش
بهش چشمک می زد و آروم می گفت کجا بودی ؟ از سر شب منتظرت بود .. یا می
گفت همه ستاره هایی که ای بالااند با ماهشون یه طرف تو یه طرف ... یا یه چیزای
دیگه ای می گفت که دوست داشت . که باعث می شد قبلا ها هر وقت آسمونو
نگاه می کرد یاد یه چیز خوب بیفته ، یه لبخند قدیمی ، یه حس دوست داشتنی .
نه مثل حالا کههر وقت پرده رو کنار می زنه فقط حس خواب آلودگی نصف شب رو
داره . اون موقع هاستاره اش یه جوری حرف می زد و یواش می خنیدید که کل
آسمون برایش یه معنی دیگه داشت .
خیلی وقت بود ستاره اش رو بین هزار تا ستاره ی دیگه گم کرده بود . گم کرده بود یا
شایدم گم شده بود . یا شایدم رفته بود . آدما که همین پایین پیشتن بعضی وقت
ا بدون خداحافظی ،بدون فکر کردن به این که شاید وقتی بروند دیگه زندگی معنایی
نداشته باشه ، می ذارنت می رن . حالا از ستاره که تو آسمون شب اون این قدر
ازت دوره و تا حالا نه دستاتو محکم گرفته و قول داده که همیشه باشه نه التماس ِ تو
چشماتو از نزدیک دیده چه توقعی باید داشت . آخه اون که این قدر دوره از کجا باید
بدونه وقتی بدون خداحافظی می ذاره می رهیه هو کل آسمون بی معنی می شه .
از روی میز دفترچه یادداشتش رو برداشت . آروم بدون ای که قلبش بشنوه نوشت :
کاش یکی بود ... که همیشه بود
دل نوشته ای از خودم